و اینک داستان پشت نظرسنجی پست قبل:)
چند وقت قبل بود... برای این که انگیزه شروع دوباره کار داشته باشم، فکر کردم ثبت نام کلاس "داستان فروش" ایده خوبی است. الان محصولی برای فروش دارم؟ خب نه :) محصولاتی که دارم مال سه سال قبل است که توی سایت پرکا جمع شدهاند، بعدش با شرکت موبیکار همکار شدم و در فاصله دو سال کلی یاد گرفتم که در محصولات گروه پرکا به روز رسانی نشده... میخواهم بگم که واقعاْ چیزی برای فروش نداشتم :-| اسم کلاس وسوسه برانگیز بود، مدرس کلاس (خانم سپیده جلوخانی) را مدتی هست که در اینستاگرام دنبال میکنم و به لطف ایام کرونا دوره آنلاین بود و برای قلقگیری ارزان. پس دل را زدیم به دریا :)
تمرینات هفته اول و دوم خوب پیش رفت، هفته سوم خوردم به در بسته :) باید در پیج محصول نظرسنجی میگذاشتم که میدانید چنین چیزی وجود خارجی ندارد :دی دست به دامن استاد شدم، میشود در وبلاگم نظرسنجی بگذارم؟ آنجا مخاطبانی دارم بسیار عزیز و دوست داشتنی و ارزشمند که برایشان حتی از ترسها، دردها، برنامهها و آرزوهایم هم میگویم (اشاره به حلقههای صمیمیت در حلقه افلاطون)
گفت نظرسنجی را هم در اینستاگرام شخصی بگذار و هم در وبلاگ... قیافهام تبدیل شد به ترکیبی از من-بهترـمیـفهمم و حالا-چه-کنم :) کلاس داستان فروش را دوست دارم، مخصوصا به خاطر قسمت داستان و اگر با استاد مشورت و به او اعتماد کرده بودم باید تکلیف را انجام میدادم.
برای من درونگرا یک تخلیه انرژی حسابی بود :) خودم را گذاشتم وسط نظرسنجی اینستاگرام (پلتفرمی که به واسطه عکسها برایم راحت نیست) و نشستم به غر زدن درونی که چرا باید کسی برایم نظر بگذارد، آخه اینجا پیج خانوادگی-دوستان نزدیک است... یک ربع صبر کردم هیچ خبری نشد، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت... یک سری از سئوالات نظرسنجی را حذف کردم، اونهایی که میپرسید اپلیکیشن محبوبتان چیست و از من توسعهدهنده چه انتظاری دارید...
میدانید چی شد؟ یک نفر پیدا شد و یک پست قدیمی را لایک کرد یا نمیدانم چه که دیدم اوههه چقدر همه در نظرسنجی شرکت کردهاند و من حتی بلد نبودم کجا را باید نگاه کنم! نزدیک به پنجاه نفر مشارکت کرده بودند، از دوستان دبستان و دبیرستان و دانشگاه، تا همکارانم در شرکتهایی که بودم، فامیل، دوستان صمیمی، ...
چه اتفاقی افتاد؟ یک چیزی درونم شکست، یک همه-چیز-دان پر ادعا که تا به حال نظرسنجی نگذاشته در اینستاگرام و حتی بلد نیست ببیند جوابها کجا نمایش داده میشود و همزمان فکر میکند از استاد کلاس بیشتر سرش میشود :-|
این درس اندازه روزی که شاگرد آخر کلاس بودم، برایم تکان دهنده بود :)
برچسب : نویسنده : 9habbeangur3 بازدید : 69