دست طلا

ساخت وبلاگ

چشمانم را باز می‌کنم. انگار صدای زنگ در بود که تک سرفه‌های حبیب را قطع کرد. چادر را برمی‌دارم و پا تند می‌کنم که زنگ دوم بیدارش نکند. همین یک ساعت پیش بود که به لطف دو تا قرص آرامبخش، زیر ماسک اکسیژن، چشم روی هم گذاشت. «آمدم» باد گرم مانده‌ی نیمه‌شب که می‌خورد توی صورتم یاد اولین شبی می‌افتم که بعد از جنگ برگشتیم اینجا. بعد بیست سال هنوز به گرمای آذر مهران عادت نکرده‌ام. در را که باز می‌کنم یک مطلب دست نیلوبلاگ می‌افتد داخل، دست مطلب طلا نیلوبلاگی عباس علمدار. رد لامپ نئون صمون‌پزیِ مقابل خانه، الله اکبر کفِ دست را قرمز کرده، خون پاشیده روی طلا. سرم را که بلند می‌کنم زن و مرد جوانی کوله به دوش ایستاده‌اند. مرد، حجم سیاه بچه‌ی به خواب رفته روی دوشش را جابه‌جا می‌کند «سلام حاج خانوم، منزل حاج حبیب؟» سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد «پدر من و حاجی همرزم بودن زمان جنگ، آدرس شما رو آقاجونم داد. محبوب بارداره و نتونستیم زائرسرا پیدا کنیم. امان از سواری‌های بی‌انصاف، نشد شبونه برگردیم تهران. شرمنده دیر وقته، میشه اینجا بمونیم تا صبح؟» پسر بچه‌ی روی شانه‌اش تکانی خورد، سه ساله است یا کمتر. چادر محبوبه خاک گرفته. «قدمتون روی چشم، حاجی خوابیده». مرد جوان خم می‌شود کیسه تکیه داده شده به در را صاف می‌کند. دست طلا که افتاده بیرون را به سویم می‌گیرد «بفرمایید حاج خانوم تبرّکیه، قسمت شماست» به رد دست مرد جوان روی طلای سرخ نگاه می‌کنم و سرخی دست‌هایم می‌سوزد. محبوبه سر بلند می‌کند «به خدا به علی گفتم که این وقت شب مزاحمتون نشیم» با پر چادر گوشه دست طلا را می‌گیرم «خدا قبول کنه» و می‌گذارم روی جاکفشی، راهنمایی‌شان می‌کنم داخل. «حاجی ناخوشه، شیمیایی‌اش عود کرده، اتاق مهمان رو پاک کردیم براش، اگه میشه تو پذیرایی بمونید» علی سری تکان می‌دهد و آرام می‌روند انتهای پذیرایی. در اتاق حاج حبیب را می‌بندم، هر بار که قل قل دستگاه اکسیژن آرام می‌شود نگران می‌شوم که نکند نفسش برنگردد. 

می‌روم پیش مهمان‌ها، پسر کوچکشان بیدار شده و رفته زیر چادر محبوب. علی می‌آید سمتم که لحاف‌ها را بگیرد. با این حالِ حاجی چطور این جا را وایتکس بزنم؟ پسر بچه از زیر چادر مادرش دالی می‌کند. برایش لبخند می‌زنم و به محبوب می‌گویم «محبوب‌جان چیزی خواستی بگو، میرم آشپزخانه براتان چایی بیارم» محبوبه لبخند محوی می‌زند «شرمنده شدیم حاج خانوم، زحمت نکشین» بر می‌گردم کنار جاکفشی، دست طلا را از روی پوتین‌های حاجی برمی‌دارم. محبوبه کنار آشپزخانه ایستاده، دست به کمر گرفته و نگاه می‌کند که کسی توی آشپزخانه هست یا نه «چند ماهه‌ای دخترجان؟» شانه‌هایش کمی می‌لرزد، برمی‌گردد سمتم «پنج ماه تموم شده حاج خانوم» نگاهم می‌افتد به پسرک که پشت پاهای مامانش پناه گرفته. محبوب دو به شک است که بیاید داخل آشپزخانه، از کنار در می‌گوید «شما اصلا لهجه کوردی ندارین» زیر کتری را روشن می‌کنم «کورد نیستم دخترجان» این پا و آن پا می‌کند «سرویس بهداشتی‌تون کجاست حاج خانوم؟» به گوشه‌ی حیاط اشاره می‌کنم و چشم‌هایم می‌رود دنبال رد پاهای خاکی‌اش روی موکت. پسربچه با مادرش نمی‌رود، از درگاهی سرک می‌کشد. یک ظرف پر می‌کنم از وایتکس و دست طلا را می‌اندازم تویش. پسربچه پا می‌گذارد روی سرامیک‌های کف آشپزخانه و انگار تازه یادش افتاده‌باشد، می‌گوید «مامان جیش!» سرمای زمین کار خودش را کرده، داد می‌زنم «نه، اینجا نه» با خودم فکر می‌کنم مامانش کجاست. توی دماغم بوی وایتکس و جیش با هم قاطی شده. مرد جوان خودش را می‌رساند «امیرعباس، چی کار کردی؟». پسر بچه را بلند می‌کند و از آشپزخانه می‌گذارد بیرون. صدای سرفه‌های حاجی بلند می‌شود «طیب بیا» تو تاریک روشن آشپزخانه جورابم را گذاشته‌ام روی خیسی جیش. از فکر کردن به‌اش دلم به هم می‌خورد.

به دیوار تکیه می‌دهم تا جوراب را در بیاورم. صدای حاجی در نمی‌آید «طیبه‌سادات» با جوراب خیس می‌روم پیشش «کمک کن بشینم» بالش زیرش را جابه‌جا می‌کنم. «مهمان داریم حاجی، یکی از بچه‌هایِ همرزم‌هات هست انگار» «کدوم یکی؟» «نمی‌دونم، حالا شما استراحت کن، از راه‌پیمایی اربعین برگشتن، خانمش حامله‌ست» یک اسپری ضدعفونی از کنار تخت برمی‌دارم و می‌روم تو هال. سعی می‌کنم همه مسیر را اسپری کنم. صدای محبوبه از انتهای پذیرایی می‌آید «علی، کاشکی مزاحمشون نمی‌شدیم» زخم‌های روی دستم می‌سوزد. استکان‌ها را پر می‌کنم، نگاهم از پوسته‌های دستم می‌افتد به دست طلا که رنگش پریده. قرار بود فقط یک دقیقه تو وایتکس بماند. شیر آب را باز می‌کنم رویش. به دستم کرم می‌مالم، دستکش‌های سفیدم را می‌پوشم و صدا می‌زنم «علی آقا، میایی چایی‌ها را ببری؟»
حاجی دوباره خوابش برده. دست طلای رنگ رفته را می‌گذارم کنار دستگاه اکسیژن. نفسش کمی سبک شده. امیرعباس از لای در سرک می‌کشد. بغلم را باز می‌کنم «میایی بغلم؟»

ما چاره عالمیم و بی چاره تو*...
ما را در سایت ما چاره عالمیم و بی چاره تو* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9habbeangur3 بازدید : 36 تاريخ : شنبه 22 آذر 1399 ساعت: 2:21